در كشمكش آماده كردن خود براي جشن بودند كه آهو بعد خواندن پيامي گوشي شو روي تخت گذاشت و گفت :
ـ تاليا پيغام داده بود .گلابتون همون طور كه خشم چشمش را در آينه مي كشيد نگاهي به او انداخت و گفت : ـ خب چي گفت ؟ ـ عذر خواهي كرد و گفت نمي تونه بياد . گلابتون دست از كار كشيد و گفت : جدي ؟ نگفت چرا ؟ ـ نه فقط عذرخواهي كرد گفت نمي تونه بياد . گلابتون با فكر اينكه چند ساعت ديگه جشن شروع ميشه افكارش را درباره ي تاليا پس زد و دوباره مشغول آرايش شد . از آينه نگاهي به آهو انداخت و گفت : ـ چرا معطلي حاضر شو .ـ حاضر شدم ديگه . ـ مثلاً نمي خواي يه كم آرايش كني ؟ آهو با كنجكاوي سر وقت لوازم آرايش او رفت و گفت :ـ نه دوست ندارم . گلابتون ضربه اي به پشت دست او زد كه داشت روي سايه اش انگشت مي كشيد و گفت :ـ تو فقط براي خرابكاري ساخته شدي نه ؟ آهو نوك موهاي او را كشيد و گفت : تو چي ؟ گلابتون با ناز موهايش را مرتب كرد و گفت : من كه حرف ندارم . آهو خنديد و گفت : خيلي ديگه . گلابتون برگشت و طوري نگاهش كرد كه او انگار از كره ي مريخ آمده و گفت : ـ يعني واقعاً نمي خواي يه كم آرايش كني ؟ آهو از طرز نگاه كردن او خنده اش گرفت . گفت : ـ نه خب . ـ نه نعلبكي . بمون ببينم . آهو دست هاي او را گرفت و گفت : نه چي كار مي كني ؟ ـ بزار يه كم كرم پودر بزنم برات .ـ نه نه . ـ باز دور نه رو برام گرفته . ـ ديگه رژ و برق لب مي زنم ولي نمي خوام آرايش كنم . ـ بمون خوشگلت درست مي كنم آن شرلي . آهو لبخند زد و با لحني خونسرد و حرص در آور گفت :ـ نه گلاب جون . گلابتون با حرص جعبه ي آرايش را كوبيد روي سر او كه آهو سرش را گرفت و گفت "آخ" ـ بمون درستت كنم . ـ آخه من سنم هنوز كمه دوست ندارم آرايش كنم . ـ بابا بيا آرايش كن خانواده ت كه چيزي نمي گه .آهو يه قدم عقب رفت ابرو بالا انداخت و گفت : نچ ....گلابتون سمتش رفت كه آهو قصد فرار كرد گلابتون وسايل آرايش به دست او را هل داد و آهو روي تخت افتاد . گلابتون روي پايش نشست و در حالي كه سمت صورتش خم مي شد گفت : مثل يه بچه ي خوب بمون آرايشت كنم . مدتي گذشت تا اينكه گلابتون از روي او بلند شد و گفت : خيلي خوب شدي ، چهره ت روح گرفت آنه ...آهو او را كنار زد سمت آينه رفت . خودش را برانداز كرد . برخلاف تصورش خوب شده بود ولي حس مي كرد آرايش روي پوستش سنگيني مي كنه و پوستش در حال جمع شدنه . دستانش را روي صورتش گذاشت و گفت :ـ واي من برم بشورمش ...ـ ديوونه بازي در نيار ها ، دو ساعته زحمت كشيدم ...آهو به شدت سرش را تكان داد و گفت : نه ...نه رو پوستم سنگيني مي كنه.ـ چون اولين باره پوستت رو آرايش مي كني چنين حسي داري ، بمون چند ساعت بگذره عادت مي كني . آهو با كلافگي گفت : واي نمي تونم تحمل كنم .و سمت دستشويي اتاق گلابتون دويد . وقتي صورتش را شست و آرايشش را پاك كرد نفس راحتي كشيد . حس مي كرد دوباره منافذ پوستش باز شده و راحت مي تونه تنفس كنه . وقتي از دستشويي خارج شد گلابتون براش چشم غره رفت و گفت :ـ واقعاً كه ، لياقت نداري . آهو خنديد و گفت : به جاش رژ مي زنم . روي دست او زد و گفت : به لوازم آرايش من دست نزن . ـ اوه اوه بهت بر خورد رفتم پاك كردم ؟ آخه دختر تو چي كار به صورت من داري ؟ به موقع كم كم منم به اين ژينگولت بازي ها عادت مي كنم . گلابتون او را پس زد و گفت : برو بابا تو هيچ كارت مثل دخترا نيست . آهو چهره ي بانمكي به خودش گرفت و گفت : نكنه من پسر باشم ، مي گم ها من چه قدر غير عادي دوستت دارم ...گلابتون از چهره ي او كه نزديك مي شد خنده اش گرفت اما حتي لبخند نزد . آهو با ادا صورتش رو جلو برد گونه ي او را بوسيد و گفت : ـ تازه مي فهمم عاشقتم پس بگو براي چي بود.... گلابتون ديگه نتونست خودداري كنه پقي زد زير خنده و بازوهايش را هل داد و گفت :ـ برو گمشو ديوونه ...خودش هم خنديد و گفت : ـ ولي فكرش رو كن من پسر بودم تو دختر ، بعد عاشقت مي شم ...گلابتون وسط حرفش با لحن صريح و حال گير كننده اي گفت : ـ اون وقت من محلت نمي دادم و تو افسرده مي شدي ...با اين حرف آهو به دنبالش افتاد و گلابتون جيغ كنان شروع كرد به در رفتن . چند ساعت آخر را با سر به سر هم گذاشتن و آماده شدن گذشت . قرار بود جشن را در حياط بگيرن و صندلي ها رو همان جا چيده بودند .
كم كم مهمون ها رسيده و حياط شلوغ شده بود . آهو بچه ي باران را در آغوش او ناز داد و لپش را كشيد و گفت : ـ ماشالله تيپ زدي خانومي ندزدنت . باران كلاه قرمز و عروسكي دخترش را برداشت و گفت : ـ به نظرتون سرما نمي خوره ؟ آهو : نه .گلابتون : نه هوا خوبه .باران : مي دونم ولي بچه ها ظريف تر و حساس ترن . گلابتون : باران جون اگر بچه تو هر جور عادت بدي همون طور بزرگ ميشه اگر تو سرما بپوشونيش تا يه باد مياد بايد شال و كلاهش كني كه چي سرما نخوره .باران همراه خنده گفت : ـ اوه اوه شما اون وقت چند تا بچه بزرگ كرديد ؟ گلابتون كمي گونه هايش سرخ شد جدي و گفت :ـ بزرگ نكردم ولي اطرافيانم رو ديدم .باران دوباره خنديد و گفت : باشه باشه چرا مي زني ؟ و با گفتن يه "فعلاً" چشم گرداند تا بهرام رو پيدا كنه . آهو با نگاه همراه او جستجو كرد و گفت : ـ اوناهاش باران جون شوهرت از سمت در داره مياد . باران تك خنده اي كرد كه رديف دندان هاي فك بالايي اش را نشان مي داد و گفت :ـ مرسي آهو جون . و بچه بغل سمت بهرام رفت . گلابتون نگاه از همراه بهرام گرفت و بعد رفتن باران گفت :ـ اه اين چرا اومده ؟ ـ كي ؟ ـ بهروز . آهو برگشت و بهروز رو نگاه كرد همون موقع بهروز لبخندي به باران زد از آنها جدا شد و سمت آن دو رفت . گلابتون كمي اخم چاشني چهره اش كرد و آهو بيخيال لبخند كمرنگي زد . بهروز وقتي بهشون نزديك شد گفت : ـ سلام . سلام . هر دو جواب سلامش را دادند . آهو صميمانه و گلابتون جدي و سرد . گلابتون دوست داشت سر آهو را بكند چون با كسي او باهاش خوب نبود گرم مي گرفت . بهروز : خوبيد ؟ آهو : مرسي خوبم ، (با خنده) گلابتون هم خوبه .بهروز نگاهي به گلابتون انداخت و گفت : ـ بابت اون روز واقعاً شرمنده . نمي خواستم ناراحتتون كنم .گلابتون با همان لحن قبلي بدون هيچ نرمشي جواب داد:ـ مهم نيست . بهروز لبخندي زد دستش را روي سينه گذاشت و گفت : به هر حال اميدوارم بنده حقير رو عفو كرده باشيد . آهو از لحن بيان بهروز خنده اش گرفت ولي با چپ چپ نگاه كردن گلابتون به لبخندي جمع و جور بسنده كرد . بهروز : تا فعلاً من برم به دوماد بي عروس تبريك بگم . آهو آرام خنديد ولي گلابتون براش چشم غره رفت و بعد دور شدن بهروز گفت : ـ به چي مي خندي ؟ بچه پررو داداش منو مسخره كرده . ـ بيخيال داشت شوخي مي كرد .گلابتون قيافه گرفت و گفت : شوخيش خيلي بي جا بود . مدتي كنار رديف اول صندلي ها ايستادند و به مهمون ها خوش آمد گفتند . گلابتون كم كم با ديدن دوست و آشنا ها اخم هاشو از هم باز كرد . آهو برگشت او را نگاه كرد و گفت : ـ بچه ها چرا نرسيدن ؟ آرام شانه اي بالا داد و گفت : چه مي دونم . ـ برم بهشون يه زنگ بزنم ؟ ـ نه ها ، كه چي بشه ؟ ـ ببينم چرا نرسيدن شايد راه رو گم كردن . گلابتون مچش را گرفت نگه ش داشت و گفت : لازم نيست من با كروكي به همه آدرس دادم . متين هم كه يه بار اومده خونه مون . قراره با هم بيان . آهو قانع شد و كنارش ايستاد . گلابتون نگاهي به رژ گلبهي رنگ آهو نگاه كرد و گفت :ـ همونم نمي زدي . آهو لبخند كشداري زد و گفت : باز گير دادي به آرايش من ؟ ـ خب حداقل دو دور مي كشيدي نما پيدا كنه . آهو با كف دست به پشت او زد و گفت : بيخيال . پشتش را با دست ماليد و گفت : ديوونه دستت سنگينه ها . ـ نه خير تو زيادي ناز داري . گلابتون داشت با دختر و پسردايي هاشون ، كمند و برنا و بهراد احوال پرسي مي كرد كه نگاه آهو به پسري افتاده كه با فاصله كنار مردي كه روي صندلي نشسته ، ايستاده بود و لبخند مي زد . داشت او را نگاه مي كرد و متوجه ي حرف كمند نشد كه رو به او گفت : فعلاً بچه ها .
نگاشو گرفت و كه گلابتون گفت :
ـ حواست كجاس ؟
آهو پسر رو نشون داد و گفت : اون كيه ؟
ـ دستت رو بنداز پايين زشته .
آهو با خنده دستش رو پايين انداخت و گفت :
ـ خيلي خب . اون كيه ؟
ـ كي ؟
ـ همون پسره اونجاست . كنار صندلي . اونا هموني كه رفت رو صندلي كنار اون مرده نشست .
همون طور كه آهو آدرس مي داد گلابتون داشت پسر را نگاه مي كرد . يه پسر با قد متوسط ولي خوشتيپ و خوش چهره كه كت و شلوار مشكي به تن داشت و يه بلوز نخودي رنگ زير كتش بدون كراوات تن داشت . گلابتون كمي دقيق تر به صورتش نگاه كرد تا اگر جايي ديده بودش به جا بياره .
پسر صورت نه بيضي فرم نه كشيده اي داشت با چشم هاي قهوه اي تيره و ابروهاي كوتاه و پر و مژه هاي بلند پُر با لب و دهاني متناسب . وقتي لبخند مي زد چهره اش جذاب تر مي شد .
نه هيچ براش آشنا نبود . آهو كه سكوت او را ديد گفت : چي شد ؟
گلابتون به او نگاه كرد و گفت : چي چي شد ؟
ـ مي گم كيه ؟
ـ من چه مي دونم . اصلاً مگه تو مفتشي ؟
با گفتن اين حرف از كنار او رد شد و رفت .
ـ واه .
او هم دنبالش رفت و گلابتون نيم نگاهي به پشت سرش انداخت و گفت :
ـ دقيقاً حكم دمم رو داري .
آهو ريز ريز خنديد و گفت : تو چرا امروز اين قدر ترشي ؟ مثلاً تولد داداشته ها .
ـ حوصله ندارم .
ـ چرا ؟
سوالش در صداي بلند ترنم كه بلند صدايشان مي كرد گم شد :
ـ بچه ما اومديم ...آهو ...گلابتون ...بچه ها . ....
هر دو ايستادند و برگشتند گلابتون چند قدم برداشت و گفت :
ـ چته ترنم داري خودت رو مي كشي ؟
بلافاصله نگاهش از ترنم و متين و عسل روي عطا سر خورد . اخم هايش در هم نشست . عطا با لبخندي سر خم كرد و گفت : سلام .
فقط آهو جواب سلامش را داد ولي وقتي عسل و ترنم و متين سلام كردند گلابتون جوابشون رو داد . فاصله هاي بينشون رو طي كردند و با هم دست دادند .
عطا كه رو به روي گلابتون بود يواشكي و با شيطنت گفت :
ـ با منم دست مي دي ؟
گلابتون با چشم غره رو برگرداند . ولي آهو هم شنيد . خودش را به نشنيدن زد . باز هم يه تجربه ي ديگه به نفع گلابتون . باز يك توجه ديگه از جنس مخالف . به شدت خلاء خواسته شدن و توجه در وجودش احساس شد . كمي گرفته شد . حتي به اين فكر كرد كه بهتر بود آرايشش را پاك نمي كرد . بايد مي رفت و كمي آرايش مي كرد ؟ اون وقت اگر گلابتون درباره ي تغيير عقيده اش مي پرسيد چي ؟ نه بهتر بود فكرش رو نكنه . براي اينكه فكرش به آن وسوسه معطوف نشه با خودش گفت "فقط آرايش نيست كه گلابتون زيبا و خواستنيه از هر حركتش كلي ناز مي باره . من نچسبم" از اينكه اين لقب را به خودش مي داد احساس بدي داشت . با خودش فكر كرد كاش كمي سنش بالا تر مي رفت و او موهايش را رنگ مي كرد . شايد تغيير مي كرد . موهايش نارنجي بود . گاهي واقعاً دوستش نداشت .
خانواده اش در مسائل آرايش و آزادي هاي دخترونه همه جوره با او كوتاه مي اومدند ولي او خودش مرز و زمان براي آرايش و رنگ مو و ...تعيين مي كرد . آهي كشيد
به خودش كه آمد ديد دوستانش چند قدمي از او دور شدند و دنبال گلابتون مي روند و او تنها مانده . حس بدش بيشتر به قلبش چنگ انداخت .
آهش را بيرون داد و دنبال آنها رفت . عسل بعد كندن مانتو اش آن را روي تكيه گاه صندلي هاي كرايه اي كه روكش مخملي قرمز داشتند گذاشت و نشست . عطا هم نشست و در كنار عسل به ترتيب متين و ترنم نشستند . گلابتون ديد صندلي بعد ترنم خالي نيست و يه جاي خالي كنار عطا هست براي اينكه مجبور به نشستن نشه با لبخندي گفت :
ـ بچه ها من چند لحظه تنهاتون مي گذارم اشكالي نداره كه .
متين : نه عزيزم برو به كارات برس .
گلابتون دور شد و عطا با نگاهش بدرقه اش كرد . تا به حال او را فقط در تيپ مانتو و شال ديده بود . به نظرش آن بلوز آستين كوتاه با دامن شيري رنگ لخت سِت بلوزش كه تا بالاي زانو اش مي رسيد زيبايي اش را تكميل كرده بود و زانو هاي خوش تراشش را به نمايش گذاشته بود . نگاهش به ساق هاي كشيده پاهاي گلابتون بود كه با نگاه متعجب متين سريع نگاهش را گرفت .
آهو كه دنبال گلابتون مي رفت خودش را به او رسوند نفس نفس زد و گفت :
ـ كجا ميري ؟
ـ هيچ جا .
ـ يعني چي هيچ جا ! پس چرا اين قدر تند مي ري .
ـ فقط نمي خوام پيش اون پسره ي چشم چرون بشينم .
ـ كي ؟ عطا ؟
ـ آره همون بچه پررو .
آهو با كنجكاوي پرسيد : چيزي گفته ؟
دستي در هوا تكان داد و گفت : از همون چرت و پرت هايي كه همه ي پسرا مي گن .
آهو مچ او را گرفت و گفت : آروم تر بابا پام شكست .
ـ خب چرا دنبال من افتادي ؟
ـ اعصابت رو خرد نكن بيا بريم يه كم برقصيم .
ـ فعلاً حال ندارم . شبم تكميل شده .
زير لب گفت : اون از بهروز و اينم عطا هر دو ..اَه حوصله شون رو ندارم . مخصوصاً بهروز .
و بعد با صداي كمي بلند تر كه به گوش آهو هم برسه گفت :
ـ اصلاً كي اين رو دعوت كرد ؟ عطا رو مي گم .
آهو شانه اي بالا انداخت و گفت : نمي دونم حتماً از عسل پرسيده وقتي ديده تولد يه پسره پا شده اومده هم خواهرش تنها نباش هم خودش هم شركت كنه .
گلابتون پوفي كرد . آهو گفت :
ـ اي داد حالا كجا ميري ؟
ـ نمي بيني ؟ دارم ميرم ببينم مامان اينا دارن چي كار مي كنن . چيزي نياز ندارن !!
ـ آها بريم .
بعد كمي رقص در جمع دوستانشان فرو رفتند . گلابتون با خيال راحت كنارشان نشست و بگو بخند كرد چون عطا رفته و با پسرهاي فاميل هايشان قاطي شده بود و طوري بگو بخند مي كرد كه انگار سالهاست آنها را مي شناسد .
ترنم : تاليا چرا نيومد ؟ هر چي زنگ مي زديم جواب نمي داد.
گلابتون : به آهو اس زد كه نمياد .
متين : چرا ؟
آهو : نمي دونيم گفت نمي تونه بياد .
عسل : بچه ها بريم بازم برقصيم .
گلابتون روي شكم خم شد دستي به دور مچ پايش كشيد و گفت : نه من خسته شدم .
ترنم : چه كم انرژي .
آهو : شما اين رو نمي شناسيد ؟ ناز نازيه .
با چشم غره اي كه گلابتون رفت آهو خنديد و بعد چند دقيقه گفت :
ـ دامون چرا گيتارش رو نمياره ؟
گلابتون كنار گوش او گفت : به روش نزن . شايد بلد نيست .
آهو با تعجب گفت : جدي ؟ گفت يه آهنگ ياد گرفته كه .
ـ اگر ياد گرفته بود مخ ما رو مي خورد مي اومد صد بار ميزد .
ـ يعني سر كارمون گذاشته ؟
گلابتون شانه اي بالا انداخت و لبخند زد . متين وقتي ديد پچ پچ آن دو تموم شده رو به گلابتون گفت :
ـ مگه داداشت گيتار ميزنه ؟
گلابتون : تازه شروع كرده . يه مدتيه كلاس ميره .
متين سري تكان داد .
كار پذيرايي توسط خانومي كه براي كمك در كارهاي جشن آمده بود و كمند و مادرهايشان انجام مي شد . هر از گاهي آن دو هم سر ميزدند تا اگر كاري هست انجام دهند .
گلابتون نگاهش را چرخاند وقتي با نگاه بهروز تلاقي كرد رو برگرداند و خودش را مشغول صحبت با دوستانش نشان داد .
آهو نگاهي به اطراف انداخت . دقيق مطمئن نبود دنبال كي مي گردد ولي وقتي پسر ناآشنا را ديد نگاهش ثابت ماند . او داشت لبخند مي زد و با مردي كه موهاي جوگندمي و صاف بود حرف ميزد كه ديد دامون سمت آن دو رفت يك دستش را دوستانه روي شانه پسر گذاشت و مشغول صحبت با او و مرد كناري اش شد . پيش خودش حدس زد كه از دوستان دامون باشد . اصلاً چه فرقي داشت ؟! رويش را سمت دوستانش گرداند . جاي عسل و ترنم خالي بود و متين با گلابتون مشغول حرف زدن بودند . نگاهي به جمع رقصنده ها انداخت عسل و ترنم رو ديد و مدتي مشغول تماشايشان شد . متوجه شد پسردايي اش برنا دور و بر عسل مي رقصد و يه جورايي حدس زد كه از عسل خوشش آمده باشد . وقتي ديد عسل لحظه اي برگشت و به برنا نيم نگاهي انداخت لبخند رو لبش نشست .
پس هر دو از هم خوششون اومده بود . نفسش را آروم بيرون داد . عسل مثل عطا چهره ي بانمكي داشت و مخصوصاً جذابيت هاي دخترانه اش خيلي خواستني ترش مي كرد . از نظر او برنا از برادرش بهراد هم خيلي سنگين تر است هم چهره ي بهتري دارد .
گلابتون ضربه اي به دست او زد و گفت : به چي لبخند ژكوند مي زني ؟
آهو برگشت او و متين را كه به لبش چشم دوخته بودند نگاه كرد بعد گفت :
ـ رو عسل و برنا زوم كنيد خودتون مي فهميد .
متين : برنا ديگه كيه ؟
گلابتون : پسرداييمه .
و بعد نشون دادنش به متين با كنجكاوي شروع كرد به آن دو نگاه كردن . وقتي آهنگ تمام شد برنا با لبخند خيلي آرام سري براي عسل تكان داد و عسل با لبخندي كه سعي مي كرد خيلي مودبانه باشه دست ترنم را گرفت و نزد آنها برگشت و تا آخر جشن عسل سوژه شده و دستش مي انداختند .
مدتي گذشت كه آهو گفت : من ميرم گوشي مو يه كم چك كنم .
ـ بمون حالا كسي بهت زنگ نزده .
ـ خب مي رم يه سر ميزنم .
آهو بلند شد و سمت خونه ي خاله اش رفت . چون موقعي كه آماده ميشدند گوشي اش را آنجا گذاشته بود . به اتاق گلابتون رفت . گوشي شو چك كرد . پيامي نداشت . رفت كنار پنجره . پرده حرير را كمي عقب زد . به مهمان ها و هياهو نگاه كرد . چشمش به عطا افتاد كه از دور داشت چشم گلابتون را در مي آورد . خواست پرده رو بكشه كه همون پسر رو ديد كه از جايش بلند شده تا مسيري كه در ديدش بود بدرقه اش كرد . نفهميد كجا رفت . پرده را انداخت و از اتاق خارج شد كه ديد دامون گيتار به دست از طبقه ي بالا مياد . لبخندي زد و گفت :
ـ مي خواي گيتار بزني ؟
دامون سرش را بالا گرفت با ديدن او گفت :
ـ تو اينجايي ؟
آهو با لبخند گفت : آره اومده بودم يه سر به گوشيم بزنم .
ـ اوهوم .
ـ گيتار ميزني ؟
دامون لبخند شيطوني زد و گفت : آره بهتون افتخار ميدم .
آهو زد زير خنده و گفت : نه بابا ، گلاب مي گفت بلد نيستي بزني .
ـ بايد گوش گلاب رو بكشم . جلوي دوستاتون مي گفت ؟
آهو نگاهش از شيطنت برق زد بعد تك خنده اي كرد و گفت :
ـ برات مهمه ؟
دامون با بي قيدي شانه اي بالا انداخت و گفت : نه .
سري تكان داد و گفت : آره آره معلومه .
ـ وروجك برو وگرنه گوش تو رو هم مي كشم ها .
آهو ابرويي بالا انداخت و داشت مي رفت كه دامون صدايش كرد .
ـ آهو ...
آهو يك لحظه حس كرد قلبش گر گرفت مطمئن نبود ولي حس كرد دامون طور خاصي او را صدا زده . برگشت و نگاهش كرد :
ـ بله ؟
ـ برام چي كادو خريديد ؟
اين بار لحنش خيلي عادي و شيطون بود حتي چشمانش برق ميزد و منتظر به لبان آهو چشم دوخته بود . توهم زده بود . سعي كرد سريع جواب بده و بره :
ـ بعداً خودت مي بيني .
دامون ايستاد و با تعجب به او كه به حالت دو از خانه خارج شد نگاه كرد بعد دستي به سيم هاي گيتار كشيد و رفت بيرون .
هواي بيرون برايش خنك تر بود آهو نفس عميقي كشيد و سمت صندلي ها رفت . نشست و بدون فكر خبر از دهانش پريد :
ـ دامون مي خواد گيتار بزنه .
چون رو به روي آنها ايستاده و هنوز ننشسته بود تقريباً در يك لحظه عكس العمل هاي همه شون رو از نظر گذراند . برقي كه در نگاه متين نشست برايش يه كم عجيب و غير عادي بود . عسل دست زد و گفت "چه خوب" گلابتون لبخندي زد و ترنم هم گفت "بگو بزنه ما منتظريم ها ."
آهو نشست و گفت : ميزنه ديگه چه عجله اي داري .
بعد پايان آهنگ دامون گيتار به دست پشت ميكروفون ايستاد . بعد مدتي كه صحنه ي رقص متفرق شد و همه نشستند دامون اعلام كرد كه مي خواد آهنگي كه روش كار كرده رو براي جمع بزنه . در پايان حرفش گفت :
ـ از استاد عزيزم آقاي پيرنيا ]با احترام به مرد مو جوگندمي اشاره كرد[ به خاطر كمكي كه كرد تو اين مدت كم پيشرفت خوبي داشته باشم و پسر گلشون ماني جان تشكر ويژه دارم .
صداي دست زدن اوج همهمه انداخت . آهو رو به گلابتون گفت :
ـ آخر فهميدم اينا كي هستن .
گلابتون لبخندي زد و گفت : حالا چرا گير دادي به اين پسره ؟
آهو با لحن شاكي اي گفت :
ـ واه گير ندادم كه . فقط كنجكاو بودم .
گلابتون سري تكان داد.
ترنم : شما دو تا چي از اول جشن پچ پچ مي كنيد ؟
آهو بعد مكثي به توجه به سوال ترنم آروم گفت :
ـ ولي خوشتيپه ها نه ؟ چهره ش هم در حين مردونگي يه نمك خاصي داره .
گلابتون برگشت با تعجب به او نگاه كرد بعد لبخند كجي زد و با لحن كشداري گفت :
ـ خـُــــــــــب ؟؟
آهو لبخند شرمگيني زد و گفت :
ـ خب به جمالت . همين طوري گفتم . نظر دادم ديگه . اون طوري چرا نگاه مي كني ؟
گلابتون لبخند معني داري زد و گفت :
ـ هميـــن ؟!!
ـ آره ديگه نه پس چي فكر كردي ؟ !
ـ مطمئني ازش خوشت نيومده ؟
آهو كمي رنگ عوض كرد و گفت : چرا چرت و پرت مي گي ؟ به اون چشم نگاه نكردم
گلابتون با تمسخر گفت : حتماً به چشم برادري .
ـ خب نه .
لبخندي زد . مي دونست گلابتون بدش مي اومد از اين اصطلاح كه مي گفتن طرف رو با چشم برادري نگاه كردم و ...
ـ ولي اون طور هم كه تو فكر مي كني نيست .
گلابتون سري تكون داد و گفت : خب بابا .
با صداي لرزش سيم هاي گيتار تقريباً سكوت شد .
Bm Em Bm Em Bm
با زاي الهه ي نازبادل من بساز
Bm Em
كين غم جانگداز برود ز برم
Bm Em Bm Em Bm
گردلمن نيا سوداز گناه تو بود
Bm Em
بيا تا ز سر گنهت گذرم
Em Bm Em Bm
باز ميكنم دست ياري به سويت دراز
Bm Em D Em D
بيا تا غم خود را با راز و نياز ز خاطرببرم
Em Bm Em Bm
گرنكندتيرخشمت دل مراهدف
Bm Em D Em D
بخدا همچون مرغ پر شور و شرر به سويت بپرم
Em D Bm
آن كه او زغمت دلتنگت چون من كيست
Bm D
ناز تو بيش از اين بهره چيست
Em D Em
تو الهه ي نازي در بزمم بنشين
Bm C D
من تو را وفا دارم بيا كه جز اين نباشد گنهم
Em D Em
اين همه بي وفايي ندارد ثمر
Bm C D
بخدا اگر از من نگيري خبر نيابي اثرم
بعد از يك سكوت چند ثانيه اي صداي تشويق و دست بالا رفت . آهو تند تند دست مي زد با خوشحالي رو به گلابتون گفت :
ـ ديدي بلده بزنه ؟!!
گلابتون كه آروم دست مي زد گفت : آره ترشي نخوره يه چيزي ميشه .
متين : به نظرم كه خيلي خوب بود . آدم باور نمي كنه تازه كاره .
گلابتون : آخه از رو اصول ياد نگرفت . هر چند استادش مخالف بود ولي قبول كرد همين شروع كار يه آهنگ رو بهش ياد بده .
با صداي دامون سر ها سمتش برگشتند .
ـ ممنون ممنون . اميدوارم اون قدر بد نبوده باشه كه تو دلتون فحشم داده باشيد . اين آهنگ رو خيلي دوست داشتم و خوشحالم كه به كمك استاد گراميم تونستم ياد بگيرم . قربون همه تون .
دامون با دست براي همه بوسه فرستاد . فضا دوباره با نواختن آهنگي جوان پسند و رقصنده ها شلوغ شد .
گلابتون : بچه ها پاشيد بياييد براي شام ديگه .
ترنم : كجا بياييم ؟
گلابتون : آخر حياط . ميز ها رو اونجا چيدين .
متين : باشه اومديم .
آهو : عسل كو ؟
متين : نمي دونم گفت مي ره پيش برادرش .
آهو : خب پس بياييد .
آهو و گلابتون با هم راه افتادند و سمت ميز رفتند . سركي به مهمان ها كشيدند و وقتي ديدن بقيه مشغول هستند طرفي از يكي ميزهايي كه كنار هم چيده شده بود ايستادند .
گلابتون : فعاليت داشتيم گرسنه م شد .
آهو : منم .
گلابتون براي خودش غذا كشيد . آهو كه ديد او آروم آروم غذا مي كشه قبل از غار و غور شكمش از سمت چپ غذا كشيد بعد به او نگاه كرد و گفت :
ـ سالاد مي خواي ؟
ـ آره .
همان حيني كه آهو سالاد مي ريخت ديد كه متين و ترنم اشاره زدند كه اونجا جا نيست و مي رن سر يه ميز ديگه . آهو سري تكان داد . وقتي عسل رو همراه آنها نديد با كنجكاوي اطراف را كاويد .
گلابتون : به چي نگاه مي كني سالاد رو بده .
آهو سالاد رو طرفش گرفت . وقتي ديد عطا داره صحبت كنان با بهراد پسردايي اش سمت ميز مي رود و عسل باهاشون نيست بيشتر كنجكاو شد . تقريباً هر چهار طرف رو ديده بود . برگشت پشت و با دقت نگاه كرد . ضربه آرنج گلابتون رو روي پهلويش حس كرد كه اشاره مي كرد آروم بگيره و غذاشو بخوره .
اهميتي نداد و با دقت نظر گردوند . وقتي آن دو رو پيدا كرد خوشحال از كشف ديدنش و مچ آنها را گرفتن با ذوق نگاه كرد . عسل و برنا در انتهاي رديف هاي چيده شده ي صندلي رو به روي هم ايستاده و هر دو در حالي كه سرشان پايين بود لبانشان تكان مي خورد . البته برنا فقط كمي سرش پايين بود و آهو حدس مي زد براي معذب نشدن عسل هست وگرنه پسر دايي اش را مي شناخت . اون قدر خجالتي نبود . وقتي دوباره به پهلوي ضربه خورد اين بار محكم تر تصميم گرفت عسل و برنا رو به گلابتون نشون نده . آهي كشيد و برگشت تا غذايش را بخورد . همان موقع هم زمان شخصي كه كنار گلابتون ايستاده بود دستش به نوشابه اش خورد و برعكس شد و روي بلوز گلابتون خالي شد . گلابتون هول شد و با گفتن "اوه ...اووووه " دو قدم عقب برداشت و بلوزش را با نوك انگشت به سمت جلو گرفت و از تنش فاصله داد تا خيسي اش به تنش نچسبد و چندشش نشود .
ـ واقعاً متاسفم . اصلاً متوجه نشدم .
گلابتون كه تازه كم كم عصبي مي شد سرش رو بالا گرفت و نگاه كرد .
با ديدن ماني نگاهش رو كه رگه هاي خشم داشت حواله اش كرد . ماني چند صدم ثانيه در نگاه طوسي سير او خيره موند و بعد قدمي جلو گذاشت و گفت :
ـ ببخشيد دستم خورد ، خيلي بد شد لباستون كثيف شد .
گلابتون مي خواست بگه "معلومه كه خيس شد مگه كوري ؟" ولي فقط لب هاشو به هم قفل كرد و دندون هاشو به هم فشرد از طرفي مطمئن نبود وقي او چند بار مودبانه بابت كار غير عمدي اش عذرخواهي كرده مستحق بد و بيراه باشه . آهو نگاهي بين آن دو انداخت . نه آهو نه گلاب متوجه ماني نشده بودن كه موقع شام كنار گلابتون بوده . پدر ماني كه پشت سرش آمده بود با لحن مهربون و كمي شوخ گفت :
ـ به به چي كار كردي ماني جان .
ماني نگاه شرمنده اي به گلابتون انداخت . نمي دونست بايد باز هم عذرخواهي كنه يا نه .
پيرنيا : مگه نمي دوني خانوم ها رو لباس هاشون حساس هستند ؟!
ماني : آرنجم برخورد كرد با نوشابه ، نمي دونستم پشت دستمه .
پيرنيا خنديد . گلابتون با اين كه نرم شده بود ولي در دلش گفت "به چي مي خندي مرتيكه ؟!"
پيرنيا : فكر كنم اين خانوم محترم مي بخشت ...
بعد كمي جدي شد و گفت : دخترم تو بايد خواهر دامون جان باشي نه ؟ از دور نشونم داده بود .
گلابتون كه حس مي كرد بايد با استاد دامون مودب باشد لبخندي روي صورتش نشاند و گفت : بله .
ـ خب خيلي خوشحال شدم از آشنايي با شما و خانواده محترمتون . دامون هميشه تعريفتون رو مي كنه .
گلابتون از اين گفته خرسند شد . لبخند ديگري زد و گفت :
ـ ببخشيد با اجازه تون من ...
به لبانس نگاه كرد كه پيرنيا لبخندي زد و با باز و بسته كردن پلك هاش گفت :
ـ برو .
ماني آرام دوباره
نظرات شما عزیزان: